روستای خیارج به این روستا در زبان محلی خیاره، و در عهد قدیم خیارک گفته می شده.
| ||
شعر طنز سوگلی دختری دیدم که می بوید گلی خنده ای کردم بدو گفتم خُلی اخم بر من کرد و گفتا ای عمو از چه رو خواندی مرا خُل، سوگلی؟ گفتمش در انتخاب شاخه گل تو بسان طایری و بلبلی لیک در هنگام تزویج و نکاح چشم عقلت را ببندی با دلی چون که چشمت سوی معشوقت فتَد خون قلبت می نماید قُلقُلی هر چه گویندت فلانی درک کن در دهانش تند، همچون فِلفلی آخرش با آن نگون بخت کچل می کنی تزویج در سیر خُلی مدتی بعد از نکاح و عشق و خوش می کنی دادِ طلاق و دُلدُلی چون بپرسندت چرا حرف طلاق؟ گوئی آخر کو تفاهم، کو دلی؟ ما برای هم نبودیم و نئیم او سیِ خود، من روم سوی گلی دخترم هشیار باش و تیز بین هاشمت کرده نصیحت، چون گلی 20/03/1391 [ پنج شنبه 91/4/1 ] [ 8:0 عصر ] [ هاشم مالکی ]
[ نظرات () ]
عشق یعنی....
عشق یعنی فرق و دستت مال دوست نور چشم و خون قلبت مال دوست عشق یعنی جان به کف پروانه وار چرخ گردون گشتن اندر راه دوست ادب عباس شاه شهیدان چو دید، جسم یل خود زمین بر کمرش دست خود، دست دگر بر زمین رفت امید از وی و، گفت شکستی کمر بی تو چه آید سرم، ای مهِ کامل قمر گریه ی شاهنشه و، اشک دو چشم تَرَش بر سر آن با وفا، فرق دو تای سرَش گفت بر او از چه تو، گریه کنی شاه من؟ گفت به فقدان تو،جان من و ماه من گفت چه باکی بمن، همچو تو شاهی مراست بعد فراغ از تو بس، گریه برایت سزاست زانکه نو تنها شوی، بی کس و بی دادگر می نشود صحبتت، بهر عدو کارگر در تهِ گودال عشق، جان به خدا می دهی سر به روی خاک و تو، تن به رضا می دهی جان به فدای تو و، عِرض و قوای تنم ماه بنی هاشم و، حیدر ثانی منم درس وفاداری از، مادرم آموختم با غم تنهائیت، جان و تنم سوختم حق غلامی خود، کردم ادا شاه من؟ من به بنی هاشم و، تو شده ای ماه من دست من و چشم من، خورد به آب روان هر دو به قربان تو، ای شهِ والا مکان جسم دو صد چاک من، نزد شهیدان مبر شرم حضورم مرا، در برِ طفلان مبر پاک کن از دیده خون، تا رخ نیکوی تو در دمِ آخر بود، جلوه ای از خوی تو رب من از جرم ها، شم گذر و عفو کن حق علمدار طف، ذنب مرا محو کن هاشم مالکی 27 مهر 1390
http://www.askdin.com/gallery/images/335/1_P_927.jpg [ پنج شنبه 90/7/28 ] [ 12:55 عصر ] [ هاشم مالکی ]
[ نظرات () ]
نصیحت پدری گفت پدر ای پسر، آبروی خود مبر آنچه که کِشتی به یَد، دسته نما و ببر[1]
هیچ کسی بهر تو، کار نشاید کند کار کن و پول خود، هر چه توانی بخر هیچ درختی نشد، قطع بدست تُهی آنچه ببرّد تنش، داس بود یا تبر گوش بکن این سخن، وانچه نگفتم بگو تجربه و درک خوش، هر دو بود در سفر یاد تو باشد پسر، در تب و تاب سفر از بد و بد پیشگان، جمله نمائی حذر زندگیت بر فقیر، بندگیت بر خبیر[2] أسوه أخلاق تو، باد بر ایشان نظر آینه در دست تو، می نشود منکسر[3] زانکه تو عیب خودت، زان طلبی و خطر[4]
دوست نداری پسر، پر بزنی با دو پر درس بخوان و ادب، گیر تو بال و بپر یا تو مخوان درس و شو، نوکر هر کور و کر یا بشو عالِم به دین، عالَم دیگر بخر فاش بگویم ترا، زانکه عزیزی مرا دور شو از منحرف، میوه قلب پدر ما چو پدر مادران، غصه و غم می خوریم دوست ندارد کسی، کم شودَت موی سر هاشم و غم خوردنش، بهر تو باشد پسر سعی نما در عمل، اُسوه شوی و قمر[5]
10/10/89 هاشم مالکی [ شنبه 89/10/11 ] [ 7:40 عصر ] [ هاشم مالکی ]
[ نظرات () ]
مولای من ای گل زیبای من، عشق تو سودای من عشق تو سودای من، ای گل زیبای من ای مَی صهبای من، مست تو لبهای من مست تو لبهای من، ای مَی صهبای من ای همه آوای من، رای تو آرای من رای تو آرای من، ای همه آوای من ای دُر دریای من، عبد تو مولای من عبد تو مولای من، ای دُر دریای من ای شهِ دنیای من، ملک تو سُکنای من ملک تو سُکنای من، ای شهِ دنیای من ای مهِ شبهای من، راه تو املای من راه تو املای من، ای مهِ شبهای من ای دل رسوای من، وای تو شد وای من وای تو شد وای من، ای دل رسوای من
79/8/20نیمه شعبان (هاشم مالکی) [ شنبه 89/6/27 ] [ 2:33 عصر ] [ هاشم مالکی ]
[ نظرات () ]
نجوای مادرانه دختر ای زیبا گل و ریحانه ام ای پسر، وی نعمتِ کاشانه ام ای تو از الطاف آن ربّ جلیل و رحمتی از جانبش بر خانه ام سالها از شوق دیدارت گل من موج می زد از شعف، دلخانه ام یاد تو ناید زمان کودکی را می شدی غوغا درون خانه ام تا سخنگو گشتی و شیرین سخن زنده می شد گلشن ویرانه ام جای تو می شد کجا ای جان من یا در آغوش پدر یا شانه ام الغرض اکنون که گشتی مردِ مرد شو عصای دستم ای دُردانه ام هرگزت از یاد حق غافل مشو دست خود بگذاری اندر شانه ام مَی مَخر هرگز ز یارانِ شقی گاهِ مَی خواهی بیا میخانه ام کن دعا هاشم شود آخَر بخَیر ای گل مینای در گلخانه ام هاشم مالکی[1] [1] - این شعر را در حسینیه خیارجیهای مقیم کرج در تاریخ 29/3/89 سرودم و در شب میلاد حضرت علی(ع) در قم اصلاح و تکمیل نمودم 4/4/89 [ دوشنبه 89/4/7 ] [ 11:23 عصر ] [ هاشم مالکی ]
[ نظرات () ]
شعر تاتی5 وَهار یو تربیت (بهار و تربیت) وَهار بوما یو بوشُه، ایجور نگردست هوا بهار آمد و رفت، اما هوا یک طور نبود هُرای اُیاز و هُرای، اَورا مِگردست هوا گاهی ابری و گاهی صاف، می شد هوا تَی جی وَهارِ واری، سعی کَه دُو جُورا باشه تو هم مثل بهار سعی کن دو گونه باشی نِبی اِیرا خُوارُ و اِیرا قُولایا باشَه نباشد که گاهی خوب و گاهی بد شوی زارو را اَورا بَش و، هُش تَه مَوار و مَزن برای بچه ابر شو ولی هرگز مبار و نزن زارو باید بترسی، امّا قُولای گپ مََزن بچه باید بترسد اما تو نباید بد حرف بزنی زارو خُواره ولی، آندی را بهتر چِبِه؟ بچه خوب است واس از آن بهتر چیست؟ هر کِی کُو تَه آپَرساش، اِشتَه ماجِه ادَبه از هر کس که تو بپرسی بتو می گوید: ادب است اوِّل دَدَه یو نَه نَه باید که نَکّو بِندَه اول باید پدر و مادر خوب باشند نکَََََّوئی زاروشون، جا پَی در بَندو بِندَه سپس در پی خوبی فرزندشان باشند تربیت اِی زارو، خَیلی زِوِی مِگردِه تربیت یک بچه خیلی زود شروع می شود آ وقتی کِه اِی زارو، نَه نَه پَیُو مِگردِه آن وقتی که بچه است و دنبال مادرش راه می رود یعنی کِه هر کِی خودِش، باید کِه نَکّوا بِی یعنی این که هر کس باید خودش خوب شود تا آندِی زارو بَعداٌ، خُوارَ زاروا بِی تا فرزند او هخم بعداٌ بچه خوبی شود اگر کِه وِِل کَراشَه، زاروَری جِیاگو اگر بچه ات را رها کنی در این جا اِی وقت باید جمع کَراش، آندی ضَرر جایاگو باید یک وقت ضرر او را جای دیگر جمع کنی خُواری و قُولایی، جی دُنیایو می مینِه خوبی و بدی در این دنیا می ماند اِیندی بِزون بالارِم، هر چِی کَراش می مینه این را بدان فرزندم، هر کاری کنی می ماند دُوا کَه تَه هاشِمِه، خُوارِِِ زاروا بَی دعا کن تو به هاشم که بچه خوبی برای والدینش باشد تا آندی زارو نَکّو، آندی پَیُو بِگردی تا فرزندانش هم بعداً از او پیروی کنند 11/2/89 در راه قزوین سرودم (قبل از رفتن به کربلا) [ چهارشنبه 89/2/22 ] [ 6:45 عصر ] [ هاشم مالکی ]
[ نظرات () ]
فی مدح مولانا العباس(ع) در رثای مولایمان عباس(ع) یا ابو فاضل، إن انت ابنُ أب لیس خوفٌ عندَ مَولاکَ وَ رَبّ ای ابوفاضل، اگر تو پسر پدرت علی هستی(که هستی)، ترسی نزد مولایت حسین و پروردگارت نیست أنتَ ذُو فَضلٍ، کَریمٍ، ذُو نَسَب کانَ حَقٌّ، أنتَ أربابُ الاَدَب تو دارای فضل و بزرگواری، و نَسب خانوادگی هستی، حق این است که تو ارباب ادبی صارَتِ الماءُ لَدَیکَ مُنفَعِل عَودُکَ الماءَ عَلَی الماءِ فَعِل آب فرات نزد تو شرمنده شد، برگرداندن تو آب را روی آب، عجب کاری بود؟ کُنتَ أنتَ مُعتمَدّاً لِلنِّساء للِحُسینِ وَ الحَسن، و المُرتَضی تو تکیه گاه زنان بودی، برای حسین و حسن و علی مرتضی هم لیسَ مُمکِن، لِلعدُّوِ حَربُک لکِنِ الأَعداء بِقصدٍ ضَربُک برای دشمن امکان نبرد با تو نیست، لکن قصد دارند به تو ضربه وارد کنند أنا مَع إخوَتیَ العَونُ فَلا نَذهَبُ حَولَ مَدینَه، لا حُسَینٌ بَعدَها من با برادرانم یاریگر حسینیم، پس به مدینه بر نمی گردیم، (مدینه ای که) حسین بعدش نباشد قُل لَهُم ألموتُ لی کانَت مَثَل حُلوُهُ أحلَی حَلاوَه، کالعَسَل به آنها بگو مرگ برای من مثل است، شیرینیش بیشتر از شیرینی عسل است فَاقطَعوا أیدِیَّ فی حُبَّ الحُسیَن لا سَبیلَ لِلوفاءِ مِثلُ عَین (ای دشمن) دستانم را قطع کنید در راه محبت حسین، راهی برای اثبات وفاداری مثل دادن چشم نیست إنّما أعطَیتُ أعضائی وَ لَه حِینَما کانَ أبی قَد قَبّلَه من اعضای بدنم را به او دادم، از زمانی که پدرم آنها را بوسید کُنتُ عَبداً لِلحُسینِ عِندَ ذا وَ العَبیدُ لا یُعاصِی رَبَّها من از آن موقع غلام حسین بودم، و بندگان نافرمانی اربابشان نمی کنند شَجعَتی کانَت لِقومی الکِلاب وَ أبی أشجَعُ أنصارِ الشّبَاب شجاعت من بخاطر قوم (مادرم) بنی کلاب است، و پدرم که شجاعترین جوانان انصار پیامبر بود رُقعةُ الهاشمِ إبنُ الحسنِ عبدُ العبّاس، عظیمُ المِحَنِ این ورق پاره ی هاشم پسر حسن است، غلامِ عباس، که محنت بزرگی دارد. تمّ إنشائه فی 27 جمادی الاول1431 بعد العود من الکربلا تکمیل شعر در تاریخ 22/2/1389 در بازگشت از کربلا هاشم مالکی [ چهارشنبه 89/2/22 ] [ 6:45 عصر ] [ هاشم مالکی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |